×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

daryae-eshgh

× هرروز در این وبلاگ مطالب جدید گذاشته میشه هر روز چند نوبت مطلب جدید
×

آدرس وبلاگ من

daryae-eshgh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/daryae eshgh

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

نقش دیگران در رسیدن ما به آرزوهایمان واقعی


 

 
چهارشنبه 25 آبان 1390 - 10:20:28 AM

ورود مرا به خاطر بسپار عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 29 آبان 1390   10:06:08 PM


انسان هنوز نیاموخته است که زیبایی های زندگی را در یابد،او همواره آواره نوعی پیوند است.عارف هندی

http://sourena.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 25 آبان 1390   8:51:19 PM

 

http://noorpoor2008.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 25 آبان 1390   2:22:09 PM

ممنون به وبم سرزدي دوست قديمي

خيلي مطلبتون قشنگ و جالب بود

http://alimor.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 25 آبان 1390   11:08:08 AM

خیلی مطلب خوبی بود

آخر داستان همونجور که گفتین یاد دستهایی افتادم که برای موفقیت من پینه بستن اما فراموششون نکردم آیدا خانم

یاد دستایه پدرم افتادم

مرسی از مطلبت

آخرین مطالب


زن ومرد


صمیمانه ترین اعترافات برای سوتی های که دادیم


عادت برای گسترش دادن تفکر


روش برای پالودن ذهن و جسم


چگونه با انتظارات غیر منطقی در ازدواج مقابله کنید


پل حضرت موسی


بیخودی خندیدیم


آدمخوار


از الاغ درس بگیریم


میدانید چرا پشت سر مسافر آب میریزن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

543184 بازدید

195 بازدید امروز

87 بازدید دیروز

633 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements

 
یادمان باشد که قطعا رشد و پیشرفت مان مدیون حمایت و فداکاری دیگرانی در زندگی مان بوده است که ممکن است فراموششان کرده ایم
حتما تا آخر داستان را بخوانید
حتمادر انتهای این داستان به یاد کسانی خواهیم افتاد که چقدر دوستت داشته اند و فراموش کرده ا یم
اگر چنین است در قسمت نظرات , تجربه خود را با دیگران در میان بگذاریم. برای این کار اینجا را کلیک فرمایید
این داستان به قرن 15 بر می‌گردد.
در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند. هر دوشان آرزو می‌كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند كه پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
**********************  
آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می‌كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود. 
  
وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می‌توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم
  
تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می‌كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی‌توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می‌كنم، به طوری كه حتی نمی‌توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی‌توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...