×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

daryae-eshgh

× هرروز در این وبلاگ مطالب جدید گذاشته میشه هر روز چند نوبت مطلب جدید
×

آدرس وبلاگ من

daryae-eshgh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/daryae eshgh

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

هدفم گم كردم

نمى‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه مى‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را  با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى مى‏كرد، غذا مى‏داد و او را تيمار مى‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پيرمرد تهيه مى‏كرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر مى‏شد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد. اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مى‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار مى‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود! پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مى‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مى‏كوبد و لب مى‏گزد!! بسيارى از ما در زندگى محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايى مشغول مى‏‌شويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعى‏مان بازمى‏دارند ولى تا موقعى كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى مى‏كنيم كه حتى به خاطر نمى‏آوريم هدفى غير از آنها هم داشته ‏ايم!

پنجشنبه 13 مرداد 1390 - 10:52:54 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


زن ومرد


صمیمانه ترین اعترافات برای سوتی های که دادیم


عادت برای گسترش دادن تفکر


روش برای پالودن ذهن و جسم


چگونه با انتظارات غیر منطقی در ازدواج مقابله کنید


پل حضرت موسی


بیخودی خندیدیم


آدمخوار


از الاغ درس بگیریم


میدانید چرا پشت سر مسافر آب میریزن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

543358 بازدید

34 بازدید امروز

135 بازدید دیروز

721 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements